انقلاب ارزش خود را، در برابر قدرتهای شیطانیست که نشان می‌دهد!

در حال حاضر در کشور ما یا در دنیای ما اگر دشمنانی مثل ابر قدرتها و صهیونیست ها و طاغوت ها نبودند، انقلاب اسلامی ارزش چندانی نداشت. انقلاب ما آنگاه ارزش خود را نشان می دهد که در برابر عظیم ترین قدرت های شیطانی می ایستد، با آنها مبارزه می کند و رسالت اسلامی خود را به جهانیان ارایه می نماید. در این صورت است که فداکاری های ما ارزش پیدا می کند.

...

انقلاب مقدس اسلامی ما بزرگترین جهش تکاملی در مسیر این تغییر نفسی انسان ها بوده است، پس بزرگترین قدم در راه ظهور مهدی موعود(عج) است. بنابراین وظیفه دیگر ما پاسداری از دستاوردها و ارزش های انقلاب اسلامی و ایثار و فداکاری در راه رسیدن به آرمان های آن است.

...

ای علی!
با خروش تو به جنگ استعمار و استبداد و استحمار بر می خیزم
و همراه تو تاریخ را می شکافم
و فرعون ها و قارون ها و بلعم ها را لعنت می کنم. (درد دل برسر مزار دکتر شریعتی)

...

خدایا!
تو را شکر می کنم که شیعیان را با اسلحه شهادت مجهز کردی که علیه طاغوتها وستمگران و تجاوزگران قیام کنند و با خون سرخ خود ، ذلت هزار ساله را از دامن تشیع پاک کنند.
و ارزش و اهمیت شهادت را در معرکه حیات بفهمند.
و با ایمان خدایی و اراده آهنین، خود را از لجن زار اسارت جسدی و روحی نجات بخشند.
علی وار زندگی کنند و در راه سرخ حسین علیه السلام قدم بگذارند و شرف و افتخار راستین تشیع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره کسب کنند.

...

ای حسین علیه السلام
من برای زنده ماندن تلاش نمی کنم و از مرگ نمی هراسم ،
بلکه به شهادت دل بسته ام و از همه چیز دست شسته ام ،
ولی نمی توانم بپذیرم که ارزشهای الهی و حتی قداست انقلاب بازیچه دست سیاستمداران و تجار «ماده پرست» شده است.

...

همیشه می خواستم که شمع باشم ،
بسوزم ،
نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم .
می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم.
می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم.
می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان  پایداری خود بلرزانم.
می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم.
می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند،
طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد،
و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند...

 

 

برچسب ها: چمران, مقاومت, قدرتهای شیطانی, انقلاب اسلامی, مهدی موعود

موضوعات: فرهنگی واجتماعی , 

 

بازديدها: 216   |   تعداد آرا: 16

گزارش تصویری/سردار شهيد دكتر مصطفي چمران


 سردار شهيد دكتر مصطفي چمران به‎روايت تصوير

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



برچسب‌ها:
[ دو شنبه 9 شهريور 1394برچسب:, ] [ 21:58 ] [ گروه چمران ]
[ ]

تنها کسی که شاهد شهادت چمران بود

جنازه شهید چمران ابتدا در اهواز تشییع شد، خدا می‌داند در آن روز گرم بیشتر مردم اهواز در این تشییع شرکت داشتند. زن و مرد گریه می‌کردند. روز بعد همراه جنازه دکتر و دیگران با هواپیمای c-130 به تهران آمدم به جای جاهد، محافظ همیشگی دکتر چمران، برادرش با او همراه شده بود؛ و رفتار او در بین همراهان حالت خاصی داشت. به جای اینکه متاثر و غمگین باشد حرف می‌زد شوخی می‌کرد، لپ پسر کوچکم سید هانی را می‌کند و او را از خواب بیدار می‌کرد.

تنها کسی که شاهد شهادت چمران بود+عکس

 

پیش خود می‌گفتم چون شاهد شهادت دکتر بوده به سرش زده است. از فرودگاه به منزل دکتر چمران رفتیم. منزلی قدیمی با در ورودی کوتاهی بود. با خود گفتم دکتر چمران با آن قد رشید هر وقت می‌خواسته وارد این خانه شود مجبور بوده دولا شود و در معنا یعنی با احترام کامل وارد خانه مادر می‌شده است. فردا به ساختمان مجلس شورای اسلامی رفتم چون بنا بود که از آنجا تشییع جنازه دکتر چمران آغاز شود مردم زیادی جلوی مجلس جمع شده بودند. به موج مردم در تشییع جنازه دکتر پیوستم.

 

فکر می‌کنم که سوم تیرماه بود که به اهواز برگشتم و بعد از دو الی سه روز به سراغ جناب مهندس مهدی چمران رفتم پس از عرض تسلیت مجددا سراغ برادر محافظ دکتر چمران، را گرفتم که ایشان فرمودند مگر نشنیدی جاهد شهید شد بسیار متاسف شدم جاهد تنها شاهد زخمی شدن دکتر در دهلاویه بود که به درجه شهادت رسید.



برچسب‌ها:
[ دو شنبه 9 شهريور 1394برچسب:, ] [ 21:57 ] [ گروه چمران ]
[ ]

حکم شهید چمران برای فرماندهی سید حسن نصرالله

مهدی چمران گفت:حسن نصرالله از شهید چمران حکم فرمانده نظامی گرفت زیرا شهید چمران در هر جای دنیا یک سازمان تشکیل داد، ولی متاسفانه فلسطینی‌هایی همچون عرفات نجنگیدند و آخر سر هم عرفات در کمپ دیوید با خانم بگین به جای جنگ، رقصید.

مهدی چمران رئیس شورای عالی استانها در سی و سومین سالگرد شهادت دکتر مصطفی چمران و شهدای جنگهای نامنظم که پنج شنبه شب در یادمان شهید چمران در دهلاویه برگزار شد، با اشاره به شعار سال 93 اظهار داشت: یکی از نمونه‌های ارزنده و زیبایی که به خوبی می‌توانیم از مدیریت جهادی نشان دهیم، شهید دکتر چمران بود.

وی با بیان اینکه مدیریت جهادی شهید چمران نه فقط در جبهه و جنگ، بلکه در همه زندگی او استوار بود و اصولاً معنای جهاد را در مدیریت خودش به خوبی پیاده کرده بود، افزود: او در هر جای دنیا که پا گذاشت، تلاش کرد با مدیریت صحیح و توانای خود سازمانی را شکل بدهد. مدیریت جهادی اولین مبنای و اعتقاد و ایمان شهید چمران بود.

برادر شهید چمران با اشاره به به کار گرفتن نیروهای مردمی توسط شهید چمران، بیان کرد: دکتر چمران و رهبر معظم انقلاب ستاد جنگهای نامنظم را تشکیل دادند و در آن روزهای جنگ که عراق تا 6 کیلومتری اهواز پیش آمده بود، با مدیریت جهادی توانست از داوطلبان مردمی که از اقصی نقاط کشور به اهواز آمدند و می‌جنگیدند، و یک نیروی منسجم متمرکز، شجاع و ایثارگر به وجود آورد که اسم ستاد و شهید چمران لرزه به اندام دشمنان می‌انداخت و هر جایی که حمله می‌کردند موفق و پیروز از میدان نبرد بیرون می‌آمدند.

چمران با تاکید بر اینکه شجاعت‌ها و رشادت‌های این دوستان و شهدای بزرگوار ارتش، سپاه و بسیج داستانی بسیار شورانگیز و فراموش ناشدنی است، اظهار داشت: شهید چمران در هر نقطه ای از دنیا که رفت، سازمان و تشکیلاتی به وجود آورد. در دانشگاه تهران درس می‌خواند و انجمن اسلامی دانشجویان را شکل داد. از دانشگاه تهران به عنوان شاگرد ممتاز برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و انجمن دانشجویان ایرانی که در اختیار ساواک بود را از دست آنان خارج کرد و خود مدیریتش را بر عهده گرفت. انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی مقیم آمریکا و انجمن اسلامی دانشجویان مسلمان همه کشورهای اسلامی را نیز تشکیل داد.

وی با بیان اینکه شهید چمران تا زمانی که در آمریکا بود تمام این سازمانها را رهبری و هدایت می‌کرد، تصریح کرد: وقتی هم که تصمیم گرفت علیه رژیم شاهنشاهی بجنگد و نبرد مسلحانه کند، برای اینکه بتواند بجنگد به الجزایر رفت و با ملاقات با عبدالناصر به مصر رفت و در آنجا دو سال دوره سخت کماندویی را دید و علاوه بر اینکه دوره می دید، خودش هم به ایرانیان معدودی که آنجا بودند، آموزش نظامی می‌داد و باز هم به عنوان یک دانش آموخته برتر و برجسته آنجا شناخته شد. «در همان مصر یک سازمان مخفی را برای جنگیدن تشکیل داد. البته بعد از فوت جمال عبدالناصر و با آمدن سادات نتوانست در مصر بماند. به دعوت امام موسی صدر به جنوب لبنان رفت و در مرز اسرائیل مستقر شد و مدت 8 سال با اسرائیل جنگ مردانه کرد».

برادر شهید چمران با تاکید بر اینکه متاسفانه آن موقع فلسطینی‌هایی همچون عرفات و ابوجهاد و ...بودند و می‌خواستد علیه اسرائیل بجنگند ولی هیچ کدام نجنگیدند و آخر سر هم عرفات در کمپ دیوید با خانم بگین به جای جنگ، رقصید، گفت: ولی همین شیعیانی که با شهید چمران و گرد امام موسی صدر جمع شده بودند، اول حرکت المحرومین و بعد امل را تشکیل دادند و شهید چمران آنها را مسلح کرد و آموزش داد و در روستاهای جنوب لبنان برای هر روستا فرماندهی گذاشت. «به جهت شکست اسرائیل در ارتفاعات نزدیک بنت الجبیل، این رژیم تانکهای خودشان را در آن زمان که کسی جرات جنگیدن با اسرائیل را نداشت، مستقر کرد ولی شهید چمران با همین شیعیان، یک نقشه بسیار زیبا و طراحی نظامی که از مغز یک ریاضی دان بزرگ و یک فیزیکدان برجسته که در دنیا وقتی تز خودش را ارائه داد به تعداد انگشتان دست انسانها و دانشمندانی نبودند که سخن او را درک کنند و بفهمند، تهیه کرد و با آنان جنگید.»

وی شهید چمران را یکی از برجسته ترین دانشمندان فیزیک هسته ای و پلاسما که برای نخستین بار در تاریخ تانک‌های اسرائیل را به آتش کشید، خواند و اظهار داشت: شهید چمران اسرائیلی‌ها را از ارتفاعات نزدیک بنت الجبیل بیرون راند. البته اینها مکتوم ماند و کسی هم نگفت زیرا نه اسرائیلی‌ها، نه لبنانی‌ها و نه سوری‌ها به نفعشان نمی‌دانستند که بگویند، ولی در همین موزه دهلاویه عکسهایی که سید احمد خمینی بعد از آمدن به لبنان در کنار همین تانک‌های سوخته اسرائیلی همراه دکتر چمران به یادگار گذاشتند، گواه مطلب است.

چمران با اشاره به جنگ 8 سال شهید چمران با رژیم صهیونیستی، افزود: او گروهی را تشکیل داد که امروز می‌بینیم چگونه به نتیجه رسیده است. آن روز آن دانه‌هایی را که در جنوب لبنان غرس کردند به درختی تناور و تنومند به نام حزب الله تبدیل شده که آبروی اسلام و مسلمین و شیعیان است.

وی به ذکر خاطره ای از شهید چمران و سید حسن نصرالله پرداخت و گفت: روستایی در جنوب لبنان است به نام بازوریه که محل ولادت سیدحسن نصرالله است. او در سن 18 سالگی از شهید چمران حکم فرمانده نظامی روستا را می‌گیرد. خودش می‌گفت من به چمران گفتم که خیلی جوانم و چرا شما مرا به عنوان فرمانده انتخاب کردی و او دستش را پشت من زد و گفت: من از جوانان شجاع خوشم می‌آید.

برادر شهید چمران با بیان اینکه شهید چمران در سیمای نصرالله شجاعت را دیده بود، افزود: ان شا الله خداوند او را برای ما و همه شیعیان و مسلمین از توطئه‌های دشمنان و آمریکا و صهیونیست‌ها حفظ فرماید.

چمران در پایان سخنان خود آخرین دستوشته شهید چمران که در مسیر سوسنگرد به سمت دهلاویه نگاشته شده را برای حضار قرائت کرد.

 



برچسب‌ها:
[ دو شنبه 9 شهريور 1394برچسب:, ] [ 21:54 ] [ گروه چمران ]
[ ]

ماجرای شهادت شهید چمران از زبان همسرش

 غاده جابر همسر شهید مصطفی چمران بود که با هم در لبنان آشنا شدند و ازدواج کردند. این ازدواج اگر چه یک وصلت متعارف نبود اما خدا خواست که انجام شود و شد. غاده از دختران ثروتمند عرب بود که به لحاظ سنی هم بیست سال از دکتر چمران کوچکتر بود. اما بعد از پیشنهاد چمران غاده با همه مخالفت ها از جانب خانواده اش تصمیم به ازدواج با مردی گرفت که اگرچه زندگی شان سالها طول نکشید اما برای همیشه جاودان ماند.

 

آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات همسر شهید چمران که می‌گوید:

اما این‌بار و در واقع آخرین دیدار مصطفی به گونه شورانگیزی از شهادت در راه خدا سخن می‌گفت و تأکید بر اینکه فردا ظهر شهید می‌شود. من در آن موقع این حرفش را جدی نگرفتم؛ ولی صبح فردا که مصطفی برای خداحافظی نزد من آمد، تازه به یاد حرف دیروزش افتادم. مصطفی از من خداحافظی کرد و رفت که به خودروی ستاد سوار شود. من هم سراسیمه به طبقه بالای ساختمان رفتم تا اسلحه کلت خودم را بردارم! در آن لحظات یقین کردم که مصطفی به سوی شهادت می‌رود. وقتی با اسلحه‌ام از پله‌های ساختمان پایین آمدم، مصطفی سوار خودرو شده بود و من چند لحظه دیر رسیده بودم!

پس از رفتن مصطفی، در حالی که به شدت می‌گریستم، در گوشه اتاقم نشستم، یکی از خانم‌هایی که در دفتر ستاد کار می‌کرد، با نگرانی از علت گریه‌ام پرسید به او گفتم که دکتر چمران امروز ظهر شهید می‌شود. ایشان که می‌خواست به من دلداری بدهد، مرا به خونسردی و آرامش دعوت کرد و اطمینان داد که برای دکتر چمران هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. دلهره و بی‌تابی من تا ظهر ادامه داشت و من هر لحظه در انتظار شنیدن خبر شهادت مصطفی به سر می‌بردم. هنگام ظهر زنگ تلفن ستاد به صدا درآمد و کسی از آن طرف خط خبر داد: دکتر چمران شهید شد.

 

 



برچسب‌ها:
[ دو شنبه 9 شهريور 1394برچسب:, ] [ 21:52 ] [ گروه چمران ]
[ ]

مهریه عجیب همسر شهید چمران

 وقتی پای مهریه به میان آمد مصطفی یک جلد کلام‌ا... مجید و یک لیره لبنانی را به عنوان مهریه پیشنهاد داد. من هم ضمن قبول اضافه نمودم مهریه من این است که مصطفی مرا در مسیر صراط مستقیم همراه کند تا با او به خدا نزدیک شوم.

 


شهید چمران

غاده چمران پس از ازدواج با شهید چمران در تمام دوران مبارزه وی در جنوب لبنان و نیز در جریان دفاع مقدس در جبهه‌های جنوب و غرب کشور، همراه و همگام با این شهید بزرگوار بود. با این که اهل لبنان است و لهجه عربی دارد ولی زبان فارسی را به راحتی صحبت می‌کند.

سال‌ها از آرام گرفتن دکتر چمران می‌گذرد، روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای به صخره دیگر پریدن و پناه گرفتن. و روزهای جنگ‌های سرنوشت‌ساز پایان یافتند. و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته باز از چمران می‌گوید.

بعد از گذشت سال‌ها از شهادت شهید چمران، چه ارتباطی بین شما و ایشان هست؟

بعد از گذشت 30 سال از شهادت همسرم احساس می‌کنم که چقدر جای ایشان و شهدا خالی است. شهدا حق بزرگی بر گردن ما دارند و به اعتقاد من آن‌ها واقعا زنده و آگاه و ناظر بر اعمال ما هستند. ما نباید هیچ‌وقت گذشت و فداکاری و کار بزرگی که آنان انجام داده‌اند را از یاد ببریم. فراموش نکنیم این امنیت و نعمتی که خداوند به این کشور عطا فرموده به برکت خون شهدا است.

نحوه آشنایی و ازدواج شما با شهید چمران چگونه بود؟

وقتی مصطفی به جنوب لبنان آمد موسسه یتیمان «جبل عامل» را به همراه عده‌ای تشکیل داد که حدود 450 نفر را تحت پوشش داشت. در آنجا زمینه آشنایی من و ایشان فراهم شد. خانواده‌ به دلایلی با ازدواج ما مخالف بودند ولی من که مصطفی را به خوبی شناخته و به ایمان، دیانت و حق‌جویی او پی برده بودم سرانجام خانواده‌ام را متقاعد نمودم. وقتی پای مهریه به میان آمد مصطفی یک جلد کلام‌ا... مجید و یک لیره لبنانی را به عنوان مهریه پیشنهاد داد. من هم ضمن قبول اضافه نمودم مهریه من این است که مصطفی مرا در مسیر صراط مستقیم همراه کند تا با او به خدا نزدیک شوم.

وقتی مصطفی به جنوب لبنان آمد موسسه یتیمان «جبل عامل» را به همراه عده‌ای تشکیل داد که حدود 450 نفر را تحت پوشش داشت. در آنجا زمینه آشنایی من و ایشان فراهم شد. خانواده‌ به دلایلی با ازدواج ما مخالف بودند ولی من که مصطفی را به خوبی شناخته و به ایمان، دیانت و حق‌جویی او پی برده بودم سرانجام خانواده‌ام را متقاعد نمودم

در مورد خودتان و فعالیت‌هایتان بگویید.

من فارغ‌التحصیل رشته فیزیک بودم ولی طی زندگی با شهید چمران که روحی مواج و خروشان و خداجو داشت به فلسفه علاقه‌مند شدم و در ایران به تحصیل این رشته پرداختم و بعد هم به تدریس فلسفه مشغول شدم. اکنون به علت کسالت قادر به تدریس نیستم ولی منزل خودم در شهر صور لبنان را با توجه به علاقه شهید چمران به ایجاد مراکز علمی، فرهنگی و دینی، به موسسه خیریه و حسینیه با نام مبارک حضرت زهرا (سلام‌ا...علیها) تبدیل نموده و آن را وقف کرده‌ام و برنامه‌های مختلف مذهبی و اجتماعی در آنجا برای بانوان لبنانی به اجرا درمی‌آوریم.

 شهید چمران

چه مواقعی به ایران می‌آیید؟

معمولا در طول سال چند بار به ایران می‌آیم. در ایران حال و هوای دفاع مقدس برایم تداعی می‌شود. همچنین فرصت زیارت بارگاه امام رضا (علیه‌السلام) را از دست نمی‌دهم، چراکه به نظرم ما هرچه داریم از پشتیبانی و برکت آن امام بزرگوار می‌باشد.

شما به عنوان یک همسر وفادار چه توصیه‌ای به زنان ایرانی دارید؟

من دو توصیه به خانم‌های محترم دارم. اول این که همیشه و در همه حال خدا را در نظر داشته باشند و از یاد او غافل نشوند. قرار گرفتن در راه حق و مسیر رسول خدا (صلوات‌ا...علیه) و ائمه‌اطهار (علیه‌السلام) اولین شرط موفقیت است. مسئله دوم اطاعت زن از شوهر و تفاهم و یک‌دلی آنان می‌باشد. چراکه شوهر سرپرست خانواده است. وقتی که زن این را بپذیرد و پای‌بند باشد، این زندگی با محبت توأم خواهد بود. در چنین خانواده‌ای منت و خودخواهی جایی نخواهد داشت. در این صورت خداوند کمک کرده و عشق، محبت و برکت به خانه خواهد آمد. نباید توقعات زیاد و بیش از اندازه باشد. اگر انسان در زرق و برق دنیا و مادیات غرق شود، پیشرفتی در معنویات حاصل نخواهد شد و چنین انسانی به تعالی نمی‌رسد و نمی‌تواند قدم‌های بزرگ و سرنوشت‌ساز بردارد.

لطفا خاطره‌ای از شهید چمران برایمان نقل کنید.

یادم می‌آید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم. او هر روز برای عیادت به بیمارستان می‌آمد. مادرم می‌گفت: همسرت را به خانه ببر. ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند. بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دست‌های مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی. با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما... چرا تشکر می‌کنی؟! او در جواب گفت: این دست‌ها که به مادر خدمت می‌کنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است.



برچسب‌ها:
[ دو شنبه 9 شهريور 1394برچسب:, ] [ 21:45 ] [ گروه چمران ]
[ ]

خاطرات شهید چمران

 


بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام. وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهايي که شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم و ماندگار شدم؛ به خاطر همان وصيت نامه.


شهيد چمران در خدمت امام

آنچه مي خوانيد 30 خاطر از دوران زندگي پرافتخار شهيد دکتر مصطفي چمران است که در سالروز شهادتإشان تقديم شما بزرگواران مي گردد. باشد که مورد قبول حضرت حق قرار گيرد. 

1- مدير دبستان با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و به‌ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدي نامي، که مدير آن جاست صحبت کند. البرز دبيرستان خوبي بود، ولي شهريه مي گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت:  «پسر جان تو قبولي . شهريه هم لازم نيست بدهي.»

2- سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترين نمره.

3- بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي- مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفي عاقل و رشيده . من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند، برمي گردد.

4- چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمي داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته اي، ولي اگر بروي، آزمايشگاه نيروي بزرگي از دست مي دهد. » خودش مي خنديد. مي گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پيش خودش که من هم بمانم»

5- چپي ها مي گفتند "جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند." راستي ها مي گفتند "کمونيسته." هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت "من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد."

6-اوايل که آمده بود لبنان ، بعضي کلمه هاي عربي را درست نمي گفت. يک بار سرکلاس کلمه اي را غلط گفته بود . همه ي بچه ها همان جور غلط مي گفتند. مي دانستند و غلط مي گفتند. امام موسي مي گفت «دکتر چمران يک عربي جديدي توي اين مدرسه درست کرد.»

7- بعضي شب ها که کارش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان.

8- چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر.

9- دکتر شعرها را مي خواند و ياد دعاي ائمه مي افتاد. مي خواست نويسنده اش را ببيند. غاده دعا زياد بلد بود. پيغام دادند که دکتر مصطفي مدير مدرسه ي جبل عامل مي خواهد ببيندم، تعجب کردم. رفتم. يک اتاق ساده و يک مرد خوش اخلاق. وقتي که ديگر آشنا شديم، فهميدم دعاهايي که من مي خوانم، در زندگي معمولي او وجود دارد.

10- گفتند "دکتر براي عروس هديه فرستاده" به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. يک شمع خوش‌گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها ؛يعني که اين‌ها را مصطفي فرستاده. چه کسي مي فهميد مصطفي خودش را برايم فرستاده؟

گفتند "دکتر براي عروس هديه فرستاده" به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. يک شمع خوش‌گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها ؛يعني که اين‌ها را مصطفي فرستاده. چه کسي مي فهميد مصطفي خودش را برايم فرستاده؟

11- گفته بود "مصطفي!من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد به ش بگويم يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.

12- ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين ها را زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.

13- وقتي جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت "بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شويد همين روزها راه مي افتيم". پرسيديم "امام؟" گفت"دعامان کردند."

14- سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند.

15- کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضي ها هم ريششان را کوتاه نمي کردند تا بيش تر شبيه دکتر بشوند. بعدا که پخش شديم جاهاي مختلف، بچه ها را از روي همين چيز ها مي شد پيدا کرد. يا مثلا از اين که وقتي روي خاک ريز راه مي روند نه دولا مي شوند، نه سرشان را مي دزدند. ته نگاهشان را هم بگيري، يک جايي آن دوردست ها گم مي شود.

شهيد چمران

16- ... دکتر نيست. همه پادگان را گشتيم، نبود. شايعه شد دکتر را دزديده اند. نارنجک و اسلحه برداشتيم رفتيم شهر. سرظهر توي مسجد پيدايش کرديم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سني ها. فرمان ده پادگان از عصبانيت نمي توانست چيزي بگويد. پنج ماه مي شد که ارتش درهاي پادگان را روي خودش قفل کرده بود، براي حفظ امنيت.

17-گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من."

18- از اهواز راه افتاديم ؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد.و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت "کنار جاده ديدمش. خوشگله؟"

19- گفتم "دکتر، شما هرچي دستور مي دي، هرچي سفارش مي کني، جلوي شما مي گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسويه ي مارو نداده ن. ستاد رفته زير سؤال. مي گن شما سلاح گم کرده ين..." همان قدر که من عصباني بودم، او آرام بود. گفت "عزيز جان، دل خور نباش. زمانه ي نابه سامانيه. مگه نمي گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسين مقدم هم سلاح گم کرده. دل خور نشو عزيز."

20- براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم "چرا سر نماز اين طورمي کني؟" گفت "وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد."با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.

21- ناهار اشرافي داشتيم ؛ ماست. سفره را انداخته و نينداخته، دکتر رسيد. دعوتش کرديم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.يکي مي پرسيد "اين وزير دفاع که گفتن قراره بياد سرکشي، چي شد پس؟"

گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من."

22- دکتر آرپي جي مي خواست، نمي دادند. مي گفتند دستور از بني صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پاي تلفن نمي ديد دکتر از عصبانيت قرمز شده. فقط مي شنيد که "من از کجا بني صدر رو گير بيارم مجوز بگيرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپي جي بگير. ندادند به زور بگير برو عزيز جان."

23- وقتي دکتر تير خورد، همه ي بچه ها آمدند ديدنش. باور نمي کردند. مي گفتند دکتر رويين تن است. تصرف دارد روي گلوله ها. مسيرشان را عوض مي کند. از اين حرف ها. دکتر وقتي شنيد، خيلي خنديد.

24- مي گفتند "چمران هميشه توي محاصره است." راست مي گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمي کرد. دکتر نقشه اي مي ريخت. مي رفتيم وسط محاصره، محاصره را مي شکستيم و مي آمديم بيرون.

25- مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند."

شهيد چمران

26- با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم."

27- گفت "رضايت بدهيد، من فردا بروم شهيد بشم." گفتم "من چه طور تحمل کنم؟" آن قدر برايم حرف زد تا رضايت دادم.

28- داشت منطقه را براي مقدم پور، فرمان ده جديد، توضيح مي داد. مثل هميشه راست ايستاده بود روي خاک ريز. حدادي هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولي پانزده متري. دومي هفت متري وسومي پشت پاي دکتر، روي خاکريز. ديدم هرسه نفرشان افتادند. پريديم بالاي خاک ريز. ترکش خمپاره خورده بود به سينه ي حدادي، صورت مقدم پور و پشت دکتر.

29- از تهران زنگ زدم اهواز. گفتم "مي خوام برگردم." گفتند "نمي خواد بيايي، همان جا باش." خودم را معرفي کردم. يکي از بچه ها گوشي را گرفت. زد زير گريه. پرسيدم "چي شده؟" گفت "يتيم شديم."

30- بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام.وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهاييکه شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصيت نامه.



برچسب‌ها:
[ دو شنبه 9 شهريور 1389برچسب:, ] [ 11:25 ] [ گروه چمران ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد